سکوت

..........................

سکوت

..........................

سخت ترین ها

می دونی چی تودنیا ازهمه سخت تره:

این که یه نفرودوست داشته باشی وکنارتم باشه اما بدونی که هیچ حسی نسبت به تونداره

می دونی عدش چی سخت تره:

این که دونفرهم دیگه روعاشقانه دوست داشته باشن وهیچ وقت به هم نرسن

بعدش چی؟

بایه نفرتوی چت آشنابشی وانقدربهش بهابدی که عاشقش بشی بعد سرقرارکه بیادببینی دختره

بعدش؟

بعدشومن نمی دونم اماشایدبعضی هابگن مرگ اما به خداقسم مرگ ته ته خوشبختی وآرامشه(قابل توجه انسانهای نیکوکار)

رازهایی درباره زنان

شایدفکرکنید بده اما این نوشته ازروی یه منبع معتبر به نام رازهایی درباره زنان نوشته دکترباربارادی آنجلیس وترجمه هادی ابراهیمی است:

حالشو ببرید

اول فصل بندی می کنم بعدسرفرصت براتون همشومی نویسم:

  1. برای زنها عشق برهرچیزمقدم است
  2. زن هاتوان آفرینش دارند
  3. ارتباط زن هابازمان ارتباطی مقدس است
  4. زن هابه احساس امنیت نیازدارند
  5. زن هادوست دارندترتباط وپیوندرااحساس کنند
  6. زن هانیاز دارندارزشمندبودن راحس کنند
  7. هفت باورنادرست مردها درباره زن ها

منتظربقیه اش بمونید.............

یه سؤال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

چرا پسرابه دخترا تیکه می ندازن؟

قطعه ای ادبی ازعین القضات همدانی

حقیقت شعر

جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان !
آخر ، دانی که آینه را
صورتی نیست ، در خود.
اما هرکه نگه کند،
صورت خود تواند دیدن
همچنین می دان که شعر را ،
در خود ،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی، از او،
آن تواند دیدن که نقد روزگار و
کمال کار اوست
و اگر گویی‚
 ”شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنی دیگر
وضع می کنند از خود “
این همچنان است که کسی گوید :
”صورت آینه ،
صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده “
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن
آویزم ، از مقصودم بازمانم

شعری زیبا ازفریدون مشیری

حاصل عشق

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

خلاصه ای ازوارث عذاب عشق

دوتا پسربه اسم های محمدوفرشادباهم دوستای جونجونی بودن محمدیه پسرآروم ومتین اما فرشادیه پسرشوخ وشیطون بود.محمدازیه خانواده متوسط وفرشادازاون خرپولا.محمدعاشق دخترداییش فرشته است وقراره به زودی باهم ازدواج کنن اما فرشته هیچ احساسی نسبت به محمدنداره به نظر خودش اون مردرویاهاش نیست.توهمین موقع فرشادوخانواده اش برای مسافرت می رن شمال فرشادبرای قدم زدن می ره بیرون ومی ره توجنگل می ره ومی ره تامی رسه به یه رودخونه که یه پل روش بوده روی پل یه دختربا لباس محلی داشته کوزه پرازآبش رامی برده فرشادچون نمی دونسته کجای جنگله یه دفعه می گه ببخشید....هنوزحرفش تموم نشده بود که دخترک که هول کرده بوده کوزه ازدستش می افته تورودخونه وبه این ترتیب فرشادهم زن رویاهاش وپیدا می کنه مدتها می گذره وفرشاددوباره به همون جابرمی گرده ودوباره دخترک ومی بینه وبهش می گه عاشقش شده دخترم اعتراف می کنه که ازفرشادخوشش اومده حالا اگه دگفتید دخترک کی بوده؟اگه حدس زدید فرشته است درست حدس زدید. امانه فرشادمی دونست که فرشته دختردایی محمده نه فرشته می دونست که فرشادرفیق محمده خلاصه فرشته بعدازکلی کلنجاررفتن واصرارهای فرشاداین قضیه روبه پدرش می گه پدرش هم برای گفتن این قضیه به سمت تهران رهسپارمی شه که توراه تصادف می کنه وازدنیا می ره .توجریان فوت پدرفرشته بودکه فرشادمی فهمه فرشته کیه وبه خودش لعنت می فرسته که چرااول این قضیه رونفهمیده خلاصه چون پدرفرشته فوت کرده بوداون دوتا می تونستن بدون رضایت پدرازدواج کنن وتصمیم گرفتن برای یه مدت کوتاه ازدواج موقت انجام بدن همه چیز خوب پیش می رفت تااینکه محمدبازهم فیلش یادهندستون می کنه وتصمیم می گیره دوباره ازفرشته خواستگاری کنه واین کارومی کنه فرشته ومادرش که توتهران خونه محمدینا بودن تویه روزی که برای گردش می رن بیرون فرشته حالش بدمی شه وفرداش محمدمی برتش دکترواونوقت فرشته می فهمه که بعله حامله است.بعدفرارمی کنه وبرمی گرده شمال می ره لب دریا وبالای یه تخته سنگ وای می ایسته اول تصمیم می گیره خودکشی کنه امابعدش یه نگاهی به عقدنامشون می کنه ومی بینه هنوز تاریخ انقضاش تموم نشده تصمیم می گیره برگرده وهمهه چیزوبه همه بگه که یه دفعه پاش لیزمی خوره ومی افته توآب ومی میره. فرشادبعدازشنیدن این ماجرادرس وول می کنه ومعتادمی شه ازاین طرف محمدم تصمیم می گیره چون فرشادبهش ناروزده یه جوری تلافی کنه ازاونجاکه غزل دخترعموی فرشادمیادخونشون ومی خوادیه مدتی بمونه بعدازمدت کوتاهی تونست توجه فرشادوبه خودش جلب کنه ومحمدم که می دونست غزل اومده تصمیم گرفت ازاین طریق ازفرشادانتقام بده وخودش وعاشق دلسوخته جامی زنه وقتی غزل می فهمه همه این عاشقیا الکی بوده می ره فرانسه پیش پدرش امامحمدکه تازه عقلش میادسرجاش ومی فهمه که غزل رودوست داره به فرشادمی گه یه کاری کنه که غزل برگرده فرشادهم می ره فرانسه وغزل روبرمی گردونه غزل ومحمدباهم ازدواج می کنن وفرشاد هم به زندگی عدی برمی گرده.

می خوام ازامروز شروع کنم براتون یه تیکه ازهرکتاب روبنویسم

دردره ای خاموش گل زیبای کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشای خورشیددیده رانوازش می دهد.بی جهت نیست که گل سرخ راملکه گلهانامیده اندزیراارزش آن ازطلاومرواریدوالماس بیشتر است.

(خوب چه طور بود؟)

(خیلی عالی بودفقط یادم باشه ازگلفروشی یک دسته گل سرخ بخریم لازم می شه)

محمدلبخندی زدوسرش راتکان داد.فرشادبه طرف دوستش برگشت.نگاهی به کتاب انداخت وگفت:(ببینم محمداین همون کتابی نیست که ازپروانه گرفتی؟)

(چراهمونه)

(پسرعجب بلایی بوده ومانمی دونستیم.ببین چه چیز هایی توی کتاب نوشته)

(فرشادمودب باش سمیعی دخترباشخصیت ومحترمیه)

فرشادزیرچشمی به دوستش نگاه کردولبخندی معنی داروباحالتی موذیانه سرش راتکان داد:(آره همینطوره)

محمدمتوجه حرکت فرشادشد اما به روش نیاورد.

فرشاددرادامه بالحن طنز آمیزی گفت:(خودتم می دونی که من وپروانه این حرفهارونداریم .باورکن می دونسته من کتابو میبینم مخصوصا این متن ونوشته)

محمدنفس عمیقی کشیدودرحالی که به روبه رو اشاره می کردخطاب به فرشادگفت:(هول نشواین متن روسمیعی ننوشته این متن متعلق به بورگر شاعرآلمانیه.حالامواظب جاده باش یه وقت نزنی ماروناقص کنی)

(به توقول می دم نقص عضوی درکارنباشه وهردوبه اتفاق راهی بهشت زهرامی شیم)

.........................

تخیل

سرش رابالا نگه داشته وهمینطوربه آسمان می نگردبدون آنکه حتی مژه برهم بزند.دانه های درشت باران برروی صورتش فرودمی آیندحتی درون چشمانش نیز می رونداما اوهمچنان بی حرکت به آسمان خیره شده.مردم چتربه دست کلاه به سربرای دورماندن ازشوخی باران سریع به سمت خودروهای خودویامنازلشان رهسپارند.هیچ کس حتی نگاهش هم نمی کند.چقدرباشکوه وباعظمت.اوشب رابا غرورروبه آسمان به صبح می رساندوبازهم یک صبح دیگرروبه آسمان.بچه هاباشیطنت درکنارش بازی می کنندازسروکولش بالا می روندامااوبازهم بی تفاوت.کاش می دانستم آن نقاش هنرمندی که چشمانش رااین چنین پرغرورآفریده کیست دست چیره دست کدام استادمجسمه سازی لبخندزیبایش راساخته؟

این افکارازذهن دخترکوچک پشت پنجره نشئت می گیرددخترکی که به مجسمه کودک مقدسی خیره شده که بامرگش ده هانفرراازمرگ نجات داد

شعری از سهراب سپهری واسه سهراب دوستا

 

صدای پای آب

اهل کاشانم 
 روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
 دوستانی بهتر از آب روان
 و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
 من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
 در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه ام بر لب آب
 کعبه ام زیر اقاقی هاست
 کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
 اهل کاشانم
 پیشه ام نقاشی است
 گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
 دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی ... می دانم
پرده ام بی جان است
 خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
 اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
 پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
 پدرم پشت زمانها مرده است
 پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
 مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
 پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
 من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
 باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
 آب بی فلسفه می خوردم
 توت بی دانش می چیدم
 تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
 شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
 یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
 بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
 من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
 من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
 تا ته کوچه شک
 تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
 من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
 رفتم ‚ رفتم تا زن
 تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
 چیزها دیدم در روی زمین
 کودکی دیدم ماه را بو می کرد
 قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
 نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
 من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
 من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
 کاغذی دیدم از جنس بهار
 موزه ای دیدم دور از سبزه
 مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
 من قطاری دیدم روشنایی می برد
 من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
 من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
 و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
 خاک از شیشه آن پیدا بود
کاکل پوپک
 خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
 خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
و بلوغ خورشید
 و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
 پله هایی که به بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت
 مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست
 شهر پیدا بود
 رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
 گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
 پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
 کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
 مردگاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
 کلمه پیدا بود
 آب پیدا بود عکس اشیا در آب
 سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
 سمت مرطوب حیات
 شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
 دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفره دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
 بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
 گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
 جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
 جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
 جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
 حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
 فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
 قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
 جغد در باغ معلق می خواند
 باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
 شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
 آب را دیدم خاک رادیدم
 نور و ظلمت را دیدم
 و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم
 جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
 من با تاب من با تب
 خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
 عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
 چک چک چلچله از سقف بهار
 و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
 متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
 من صدای قدم خواهش را می شونم
 و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
 من صدای وزش ماده را می شنوم
 و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
 و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
 پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
 پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
 من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
 آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
 روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
 روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
 روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
 من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
 هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
 مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
 مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
 مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
 تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
 من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
 من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
 سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
 مرگ در ساقه خواهش
 و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
 زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
 زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
 زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
 زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
 آسمان مال من است
 پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
 چه اهمیت دارد
 گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
 و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
 زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
 گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
 و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
 و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
 و بیاریم سبد
 ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
 و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
 و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
 و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
 و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
 و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
 و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
 بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
 و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
 و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
 پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
 پشت سر خستگی تاریخ است
 پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
 تور در آب بیندازیم
 وبگیریم طراوت را از آب
 ریگی از روی زمین برداریم
 وزن بودن را احساس کنیم
 بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
 گاه زخمی که به پا داشته ام
 زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
 مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
 مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
 مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
 ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
 بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
 کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
 چیز بنویسد
 به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
 که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
 صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
 هیجان ها را پرواز دهیم
 روی ادراک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
 نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
 که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

شعری از فروغ فرخزاد

رؤیا

               با امیدی گرم وشادی بخش

               بانگاهی مست ورؤیایی

               دخترک افسانه می خواند

               نیمه شب درکنج تنهایی

                                                         بیگمان روزی زراهی دور

                                                        می رسدشهزاده ای مغرور

                                                        می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر

                                                        ضربه سم ستوربادپیمایش

                                                        می درخشدشعله خورشید

                                                        برفرازتاج زیبایش

                                                        تاروپودجامعه اش اززر

                                                        سینه اش پنهان به زیررشته هائی ازدروگوهر

                                                        می کشاندهرزمان همراه خودسوئی

                                                        بادپرهای کلاهش را

                                                        یابرآن پیشانی روشن

                                                        حلقه ی موی سیاهش را

                                                                                               مردمان درگوش هم آهسته می گویند

                                                                                              ( آه اوبیااین غروروشوکت ونیرو)

                                                                                               (درجهان یکتاست)

                                                                                               (بی گمان شهزاده ای والاست)

               دختران سرمی کشندازپشت روزنها

              گونه هاشان آتشین ازشرم این دیدار

              سینه هالرزان وپرغوغا

              درتپش ازشوق یک پندار

             ( شایداوخواهان من باشد)

                                                       لیک گویی دیده شهزاده زیبا

                                                       دیده مشتاق آنان رانمی بیند

                                                       اوازاین گلزارعطرآگین

                                                       برگ سبزی هم نمی چیند

                                                       همچنان ارام وبی تشویش

                                                       می رودشادان به راه خویش

                                                       می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر

                                                       ضربه سم ستوربادپیمایش

                                                       مقصداوخانه دلدارزیبایش

                                                                                             مردمان ازیکدگرآهسته می پرسند

                                                                                            ( کیست پس این دخترخوشبخت؟)

              ناگهان درخانه می پیچدصدای در

              سوی درگویی زشادی می گشایم پر

              اوست...آری...اوست

             ( آه ای شهزاده ای محبوب رویایی

              نیمه شبهاخواب می دیدم که می آیی.)

              زیرلب چون کودکی آهسته می خندد

              بانگاهی گرم وشوق آلود

              برنگاهم راه می بندد

             ( ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهرزیبایی

              ای نگاهت باده ای درجام مینایی

              آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی

              ره بسی دوراست

              لیک درپایان این ره... قصرپرنوراست.)

                                                      می نهم پابررکاب مرکبش خاموش

                                                      .....

                                                      می شوم مدهوش

                                                      بازهم آرام وبی تشویش

                                                      می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر

                                                      ضربه سم ستوربادپیمایش

                                                      می درخشدشعله خورشید

                                                      برفرازتاج زیبایش

                                                                                             می کشم همراه اوزاینشهرغمگین رخت

                                                                                             مردمان بادیده حیران

                                                                                             زیرلب آهسته می گویند

                                                                                            ( دخترخوشبخت‌‌‌‌‍.....)