سکوت

..........................

سکوت

..........................

سخت ترین ها

می دونی چی تودنیا ازهمه سخت تره:

این که یه نفرودوست داشته باشی وکنارتم باشه اما بدونی که هیچ حسی نسبت به تونداره

می دونی عدش چی سخت تره:

این که دونفرهم دیگه روعاشقانه دوست داشته باشن وهیچ وقت به هم نرسن

بعدش چی؟

بایه نفرتوی چت آشنابشی وانقدربهش بهابدی که عاشقش بشی بعد سرقرارکه بیادببینی دختره

بعدش؟

بعدشومن نمی دونم اماشایدبعضی هابگن مرگ اما به خداقسم مرگ ته ته خوشبختی وآرامشه(قابل توجه انسانهای نیکوکار)

رازهایی درباره زنان

شایدفکرکنید بده اما این نوشته ازروی یه منبع معتبر به نام رازهایی درباره زنان نوشته دکترباربارادی آنجلیس وترجمه هادی ابراهیمی است:

حالشو ببرید

اول فصل بندی می کنم بعدسرفرصت براتون همشومی نویسم:

  1. برای زنها عشق برهرچیزمقدم است
  2. زن هاتوان آفرینش دارند
  3. ارتباط زن هابازمان ارتباطی مقدس است
  4. زن هابه احساس امنیت نیازدارند
  5. زن هادوست دارندترتباط وپیوندرااحساس کنند
  6. زن هانیاز دارندارزشمندبودن راحس کنند
  7. هفت باورنادرست مردها درباره زن ها

منتظربقیه اش بمونید.............

یه سؤال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

چرا پسرابه دخترا تیکه می ندازن؟

قطعه ای ادبی ازعین القضات همدانی

حقیقت شعر

جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان !
آخر ، دانی که آینه را
صورتی نیست ، در خود.
اما هرکه نگه کند،
صورت خود تواند دیدن
همچنین می دان که شعر را ،
در خود ،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی، از او،
آن تواند دیدن که نقد روزگار و
کمال کار اوست
و اگر گویی‚
 ”شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنی دیگر
وضع می کنند از خود “
این همچنان است که کسی گوید :
”صورت آینه ،
صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده “
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن
آویزم ، از مقصودم بازمانم

شعری زیبا ازفریدون مشیری

حاصل عشق

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

خلاصه ای ازوارث عذاب عشق

دوتا پسربه اسم های محمدوفرشادباهم دوستای جونجونی بودن محمدیه پسرآروم ومتین اما فرشادیه پسرشوخ وشیطون بود.محمدازیه خانواده متوسط وفرشادازاون خرپولا.محمدعاشق دخترداییش فرشته است وقراره به زودی باهم ازدواج کنن اما فرشته هیچ احساسی نسبت به محمدنداره به نظر خودش اون مردرویاهاش نیست.توهمین موقع فرشادوخانواده اش برای مسافرت می رن شمال فرشادبرای قدم زدن می ره بیرون ومی ره توجنگل می ره ومی ره تامی رسه به یه رودخونه که یه پل روش بوده روی پل یه دختربا لباس محلی داشته کوزه پرازآبش رامی برده فرشادچون نمی دونسته کجای جنگله یه دفعه می گه ببخشید....هنوزحرفش تموم نشده بود که دخترک که هول کرده بوده کوزه ازدستش می افته تورودخونه وبه این ترتیب فرشادهم زن رویاهاش وپیدا می کنه مدتها می گذره وفرشاددوباره به همون جابرمی گرده ودوباره دخترک ومی بینه وبهش می گه عاشقش شده دخترم اعتراف می کنه که ازفرشادخوشش اومده حالا اگه دگفتید دخترک کی بوده؟اگه حدس زدید فرشته است درست حدس زدید. امانه فرشادمی دونست که فرشته دختردایی محمده نه فرشته می دونست که فرشادرفیق محمده خلاصه فرشته بعدازکلی کلنجاررفتن واصرارهای فرشاداین قضیه روبه پدرش می گه پدرش هم برای گفتن این قضیه به سمت تهران رهسپارمی شه که توراه تصادف می کنه وازدنیا می ره .توجریان فوت پدرفرشته بودکه فرشادمی فهمه فرشته کیه وبه خودش لعنت می فرسته که چرااول این قضیه رونفهمیده خلاصه چون پدرفرشته فوت کرده بوداون دوتا می تونستن بدون رضایت پدرازدواج کنن وتصمیم گرفتن برای یه مدت کوتاه ازدواج موقت انجام بدن همه چیز خوب پیش می رفت تااینکه محمدبازهم فیلش یادهندستون می کنه وتصمیم می گیره دوباره ازفرشته خواستگاری کنه واین کارومی کنه فرشته ومادرش که توتهران خونه محمدینا بودن تویه روزی که برای گردش می رن بیرون فرشته حالش بدمی شه وفرداش محمدمی برتش دکترواونوقت فرشته می فهمه که بعله حامله است.بعدفرارمی کنه وبرمی گرده شمال می ره لب دریا وبالای یه تخته سنگ وای می ایسته اول تصمیم می گیره خودکشی کنه امابعدش یه نگاهی به عقدنامشون می کنه ومی بینه هنوز تاریخ انقضاش تموم نشده تصمیم می گیره برگرده وهمهه چیزوبه همه بگه که یه دفعه پاش لیزمی خوره ومی افته توآب ومی میره. فرشادبعدازشنیدن این ماجرادرس وول می کنه ومعتادمی شه ازاین طرف محمدم تصمیم می گیره چون فرشادبهش ناروزده یه جوری تلافی کنه ازاونجاکه غزل دخترعموی فرشادمیادخونشون ومی خوادیه مدتی بمونه بعدازمدت کوتاهی تونست توجه فرشادوبه خودش جلب کنه ومحمدم که می دونست غزل اومده تصمیم گرفت ازاین طریق ازفرشادانتقام بده وخودش وعاشق دلسوخته جامی زنه وقتی غزل می فهمه همه این عاشقیا الکی بوده می ره فرانسه پیش پدرش امامحمدکه تازه عقلش میادسرجاش ومی فهمه که غزل رودوست داره به فرشادمی گه یه کاری کنه که غزل برگرده فرشادهم می ره فرانسه وغزل روبرمی گردونه غزل ومحمدباهم ازدواج می کنن وفرشاد هم به زندگی عدی برمی گرده.

می خوام ازامروز شروع کنم براتون یه تیکه ازهرکتاب روبنویسم

دردره ای خاموش گل زیبای کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشای خورشیددیده رانوازش می دهد.بی جهت نیست که گل سرخ راملکه گلهانامیده اندزیراارزش آن ازطلاومرواریدوالماس بیشتر است.

(خوب چه طور بود؟)

(خیلی عالی بودفقط یادم باشه ازگلفروشی یک دسته گل سرخ بخریم لازم می شه)

محمدلبخندی زدوسرش راتکان داد.فرشادبه طرف دوستش برگشت.نگاهی به کتاب انداخت وگفت:(ببینم محمداین همون کتابی نیست که ازپروانه گرفتی؟)

(چراهمونه)

(پسرعجب بلایی بوده ومانمی دونستیم.ببین چه چیز هایی توی کتاب نوشته)

(فرشادمودب باش سمیعی دخترباشخصیت ومحترمیه)

فرشادزیرچشمی به دوستش نگاه کردولبخندی معنی داروباحالتی موذیانه سرش راتکان داد:(آره همینطوره)

محمدمتوجه حرکت فرشادشد اما به روش نیاورد.

فرشاددرادامه بالحن طنز آمیزی گفت:(خودتم می دونی که من وپروانه این حرفهارونداریم .باورکن می دونسته من کتابو میبینم مخصوصا این متن ونوشته)

محمدنفس عمیقی کشیدودرحالی که به روبه رو اشاره می کردخطاب به فرشادگفت:(هول نشواین متن روسمیعی ننوشته این متن متعلق به بورگر شاعرآلمانیه.حالامواظب جاده باش یه وقت نزنی ماروناقص کنی)

(به توقول می دم نقص عضوی درکارنباشه وهردوبه اتفاق راهی بهشت زهرامی شیم)

.........................

تخیل

سرش رابالا نگه داشته وهمینطوربه آسمان می نگردبدون آنکه حتی مژه برهم بزند.دانه های درشت باران برروی صورتش فرودمی آیندحتی درون چشمانش نیز می رونداما اوهمچنان بی حرکت به آسمان خیره شده.مردم چتربه دست کلاه به سربرای دورماندن ازشوخی باران سریع به سمت خودروهای خودویامنازلشان رهسپارند.هیچ کس حتی نگاهش هم نمی کند.چقدرباشکوه وباعظمت.اوشب رابا غرورروبه آسمان به صبح می رساندوبازهم یک صبح دیگرروبه آسمان.بچه هاباشیطنت درکنارش بازی می کنندازسروکولش بالا می روندامااوبازهم بی تفاوت.کاش می دانستم آن نقاش هنرمندی که چشمانش رااین چنین پرغرورآفریده کیست دست چیره دست کدام استادمجسمه سازی لبخندزیبایش راساخته؟

این افکارازذهن دخترکوچک پشت پنجره نشئت می گیرددخترکی که به مجسمه کودک مقدسی خیره شده که بامرگش ده هانفرراازمرگ نجات داد