رؤیا
با امیدی گرم وشادی بخش
بانگاهی مست ورؤیایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب درکنج تنهایی
بیگمان روزی زراهی دور
می رسدشهزاده ای مغرور
می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستوربادپیمایش
می درخشدشعله خورشید
برفرازتاج زیبایش
تاروپودجامعه اش اززر
سینه اش پنهان به زیررشته هائی ازدروگوهر
می کشاندهرزمان همراه خودسوئی
بادپرهای کلاهش را
یابرآن پیشانی روشن
حلقه ی موی سیاهش را
مردمان درگوش هم آهسته می گویند
( آه اوبیااین غروروشوکت ونیرو)
(درجهان یکتاست)
(بی گمان شهزاده ای والاست)
دختران سرمی کشندازپشت روزنها
گونه هاشان آتشین ازشرم این دیدار
سینه هالرزان وپرغوغا
درتپش ازشوق یک پندار
( شایداوخواهان من باشد)
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان رانمی بیند
اوازاین گلزارعطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان ارام وبی تشویش
می رودشادان به راه خویش
می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستوربادپیمایش
مقصداوخانه دلدارزیبایش
مردمان ازیکدگرآهسته می پرسند
( کیست پس این دخترخوشبخت؟)
ناگهان درخانه می پیچدصدای در
سوی درگویی زشادی می گشایم پر
اوست...آری...اوست
( آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبهاخواب می دیدم که می آیی.)
زیرلب چون کودکی آهسته می خندد
بانگاهی گرم وشوق آلود
برنگاهم راه می بندد
( ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهرزیبایی
ای نگاهت باده ای درجام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دوراست
لیک درپایان این ره... قصرپرنوراست.)
می نهم پابررکاب مرکبش خاموش
.....
می شوم مدهوش
بازهم آرام وبی تشویش
می خوردبرسنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستوربادپیمایش
می درخشدشعله خورشید
برفرازتاج زیبایش
می کشم همراه اوزاینشهرغمگین رخت
مردمان بادیده حیران
زیرلب آهسته می گویند
( دخترخوشبخت.....)
مرده شور ریخت خودت و با وبلاگتو ببرن این دیگه چیه نوشتی دیونه شدی؟
آنجا که آسمان سخت
می گریدو درختان بر خود می لرزندو آفتاب
غروب می کند و قلب عاشقی در تپیدن است
هر گاه دلتنگ شدی و اشک بر گونه ات جاری شد
یادی زدل شکسته ی ما کن